میخواستم این طلسم ننوشتن رو بشکنم. نمیشه گفت اونقدر سرم شلوغه که وقت نمیکنم بنویسم یا اونقدر زندگی ارومی دارم که چیزی برای نوشتن ندارم. بدون هیچ دلیل مشخصی فقط نمینویسم. تنها چیزی که میدونم اینه که نوشتن از این تجربههای تازه تو لفافه سخته و نوشتن از تجربههای تازه بدون لفافه هم سخته. کلا سخته. همچنان مقدار زیادی با همه سر جنگ دارم و سعی میکنم سرم تو لاک خودم باشه و با فیلم و کتاب سرم گرم باشه. یه دوست دارم که که فکر میکنم منو مثل یه کلاه جادوگری میبینه که هر لحظه ممکنه یه چیز عجیب ازش بیرون بپره که اصلا براش اهمیتی نداره و خودشو درگیر نمیکنه، فقط نگاه میکنه. نمیدونم اینجوری دوست دارم یا نه. الانم گوش چپم به علت سرماخوردگی کم میشنوه. دوماهه دارم جنایت و ماکافات میخونم و برام شده شبیه یه مکافات تموم نشدنی. اخر هفته اولین سفر مجردیم رو با دوستام میرم. میخوام کمتر سخت بگیرم و بیشتر روزانه بنویسم. دقیقا به سبک دختر دبیرستانیها.
ترس مثل یه تاریکی مهآلود دور من رو میگیره و دیگه چیزی رو تشخیص نمیدم. حتی به این فکر نمیکنم مه باعث شده چیزی رو نبینم و چشمهام رو سرزنش میکنم. دمدستترین سلاحم رو برمیدارم و مذبوحانه به هر چیزی که نزدیک بشه حمله میکنم و در نهایت خودم بیشتر از هرچیزی که بهش حمله کردم صدمه میبینم. خورشید که بالا بیاد و مه پراکنده بشه، دلم که به چیزی گرم بشه انگار از یه خواب مالیخولیایی بیدار میشم. تازه میتونم معادله بچینم، معلوم و مجهول رو بفهمم و منطقی دنبال راه حل باشم. کاش یه نفر بود اینجور وقتها که تازگیها فهمیدم کم هم نیستن، بهم میگفت تو الان خوابی، ترسیدی، بعدا تصمیم بگیر یا خودم اینقدر تجربه داشتم که میفهمیدم باید بذارم صبح بشه.
داشتم میدویدم و تو سرم ترانه میخوندم و نمایشنامه اجرا میکردم که رسیدم به یه دونه قاصدکی مونده بود، فوتش کردم و ارزو کردم اونایی که هستن بمونن و اونایی که نیستن بیان و به ماجراجوییم توی باغ ادامه دادم. زندگی باید همینجور باشه، مشغول گشتن باشی یه فرصت برای نفس کشیدن و فکر کردن داشته باشی، یه فرصت برای ارزو کردن، یه لحظه که فکر کنی من واقعا چی میخوام و باور داشته باشی همونی میشه که ارزو میکنی و بعد با خیال اسوده بقیه مسیرت رو طی کنی. اروم، مطمئن و دلگرم.
همیشه اول حسابی اعصابم خورد و خاکشیر میشه و خلقم حسابی تنگ میشه تا این که بسته به موضوع از چند ساعت تا چند روز بعد میفهمم برای چی دارم اینقدر خودم و بقیه رو شکنجه میدم. الان هم یادم اومده اهااا من از ادمهایی که بدون هیچ خبر قبلی قراری رو کنسل میکنن و بعد میخوان با عزیزم گفتن و یه لبخند قضیه رفع و رجوع کنن متنفرم. گرچه منم با لبخند جواب دادم ولی دلم میخواست دندونهایی مثل دندون گرگ داشته باشم و گردن یارو رو تیکه پاره کنم. خودش نبود وگرنه این کارو میکردم. دوست داشتم سر خانوم همکارش رو اینقدر بکوبونم تو دیوار که صورتش از فرم بیفته و دندونهاش هم بریزه که دیگه نتونه اینجوری لبخند بزنه. من اساسا از ادمی که میخواد با لبخند بگه عزیزم چرا قضیه رو اینقدر بزرگ میکنی، چیزی نشده که؛ متنفرم. بقیه به نظرم ادمهای بسیار بیاصولی هستن که همین یه ذره اصولی که من دارم هم ندارن وگرنه هیچوقت نمیگفتن فلان موضوع رو الکی بزرگ میکنی. قاعدتا من با این حجم از تنفر از ادمهای اطرافم نباید برونگرا باشم و همین که خودمو تحمل میکنم کافی باشه برام ولی متاسفانه باید استانه صبر و تحملم رو ببرم بالا که مطمئنم قبل از این که همچین اتفاقی بیفته یا خودم رو میکشم یا بقیه رو.
یکی دو نفر نوشته بودن تو رابطه با ادمها سلسله مراتب دارن، خوان اول و دوم و سوم دارن و تو مرحلههای اخر بیشترین درجه کریزی بودن خودشون رو نشون میدن. طبیعیه که همه ادمهایی که میتونن چهارتا رابطه درست و حسابی داشته باشن همچین مراحلی رو برای صمیمیت با ادمهای اطرافشون داشته باشن، بعضیها شفافتر و دقیقتر، بعضیها محوتر و قاطیتر. مسئله اینه که اون مراحل هرچی که باشن، ادمها در اخر و وقتی که مدت زمان زیادی رو تو مرحله اخر گذروندن و حتی کسی هست که میخواد بیشتر در جریان باشه، اصلا توقع ندارن یه روز بشنون که همیشه داشتن چرند میگفتن و بهتره کمتر چرند بگن. اینجا باید فاتحه خوند. برای اون رابطه، اون ادم، اون سلسله مراتب و خودشون.
بوی سمهک دریا میامد و من از این همه بی مسوولیتی دو پله به عرش الهی نزدیکتر شده بودم. فکر نمیکردم عامل همه پنیک اتکهام مسوولیت باشه. وقتی چندتا ادم دور و برم هستن که میتونم با خیال راحت هر اشتباهیی بکنم یا حتی کمتر از اون، هیچ تصمیمگیریای با من نباشه و فقط نظر ملوکانه رو بگم و بقیه برن دنبال اجراش چند درجه مهربونتر میشم. من مسوولیت جمع کردن اشتباه که هیچ مسوولیت معذرتخواهی رو هم به عهده نگرفتم. وقتی لیوان شکست دوستم از اول تا اخر رستوران از تمام پرسنل و حتی میزهای کناری بابت سر و صدا و شلوغی و لیوان شدن من عذرخواهی کرد. مثال ساده و اشتباه کوچیکی بود، جای بیضرری بود ولی همین که من نباید فکر میکردم حالا چکار کنم لذت بخش بود. متن پر مسوولیتی شد. کاشکی چندتا برده برای پذیرفتن مسوولیت داشتم ولی چون خود اونا باز مسوولیت دارن ترجیح میدم برگردم به بچگیم که مسوولیت نداشتم. البته تنها تفاوتش اینه که اون موقع نمیفهمیدم و هیچ کاری نمیکردم، الان میفهمم و هیچ کاری نمیکنم. فقط یکم بارش اذیت میکنه :|
احساس رهایی و ازادی کاذبی دارم. فکر میکنم به خاطر کدئینایه که انداختم بالا ولی مغزم احمقتر این حرفاس. فکر میکنه یه خاطر اینه که این هفته تمام مریضها و بخشها بدون هیچ دردسری گذشتن و حتی جایی که استاد میتونست به حق سر تا پام رو قهوهای کنه فقط نگاهم کرد و رفت. یا به این دلیل که دو ساعت تموم انگار با دوستم وسط میدون جنگ بودم و هر چی دلم خواست بهش گفتم و هر چی دلش خواست بهم گفت و بر خلاف انتظار خیلی ارامش بخش بوده برام. یا به این دلیل مضحک که تولد شهریورم رو دارم تو اسفند میگیرم به خاطر این که چهارتا گوساله تو تولدم شرکت کنن. البته گفتم که این بیشتر مضحکه تا رهاییبخش.
پیشنهاد برامون داره که علاوه بر بیشرمانه بودن اندکی سخت هم هست. باید با اسم وبلاگهایی که خوندشنون رو به بقیه پیشنهاد میدین هایکو بسازین و اگه خیلی بیهنرین یا اسم وبلاگها اونقدر شاعرانه نیست که به درد هایکو بخوره همینجوری پشت سر هم به ترتیب حروف الفبا بنویسینشون. هایکوی من:
خرس
اهو نمیشوی به این جست و خیز گوسپند
مینیموم،
بوسیدن پای اژدها
حالا که اخر سال شده و دارم به خودم فکر میکنم میبینم عجب ادم ول نکنی هستم. تو هر زمینهای که فکرش رو بکنید. مثلا دوستم میگه درسته که ادمهای کمی دور و برم هستن ولی سعی میکنم همونا رو نگه دارم که خودم به این میگم ول نکن بودن. این توی لباس خریدن هم صادقه. اینقدر سختگیرم که به سختی یه لباس جدید میخرم برای همین ترجیح میدم همون قبلیها رو بپوشم. آخرین متن امسالم قرا بود در مورد ترس باشه. میگم بود چون کلش یادم نمیاد و چون میدونم براتون مهمه علی الحساب بدونید از دست دادن رو تمرین نکردم و برام بسیار سخته. ذاتا هم که ول نکنم. کلا این ویژگیها برای زندگی کردن تو این دوران مثل داشتن تومور ریهاس، توموری که به راحتی پخش میشه تو همه زندگیت و اخر هم میکشتت. اگر بقیش یادم اومد بهتون میگم:|
32 روز از بهار گذشته و این اولین پست من تو سال جدید محسوب میشه. مثل همیشه اومدم غر بزنم ولی بر خلاف همیشه این کارو نمیکنم. فعلا تو هوای بهاری توی خیابون نشستم و میخوام سعی کنم به جای زر زدن یکم دور و برم رو نگاه کنم. حتی وسوسه شدم تنهاییم رو با دختری که تو اتوبوس باهاش اشنا شدم شریک بشم ولی خداروشکر در دسترس نبود. اصلا مرگ بر ادمهای جدید.
من همیشه به این معروفم که خیلی خوش خوابم و هیچ قضیهای مانع خواب من نمیشه. نه برک آپ، نه حتی عروسی خودم. بقیه نمیدونن تمام رنجهایی که اونا از بیخوابی میکشن من توی خواب میکشم. تمام چیزایی که ازشون میترسم توی خواب و به فرویدیترین حالت ممکن بهم حمله میکنن. صبح که میخوان ازم بپرسن خوب خوابیدم یا نه فقط میپرسن خواب دیدی یا نه؟ من شبها همیشه توی خواب گریه کردم، توی خواب دعوا کردم، توی خواب ترسیدم و توی خواب در حد مرگ ناراحت شدم. تازگیها خوابیدن برام شده یه معضل چون وقتی بیدار میشم خستهتر و افسردهتر از قبلم. دیشب گریه میکردم و میگفتم من میدونم شما حافظه منو از قضیهای پاک کردین بهم بگین چی بوده.
نمیتونم بگم فرایند تبدیل ادمها از یه غریبه کامل به نزدیکترین دوست و بعد یه دشمن خونی با تمام چم و خم و رازهات جالبه ولی قابل توجهه. به غیر از این کلی حرف تو گلوم گیر کرده که نمیدونم چجوری بگم، یسریهاش رو حتی نمیدونم چین. برنامم همون همیشگیه، چسبیدن به کتابام و فیلم دیدن و راه رفتن، زیاد راه رفتن.
اخرین روز ترم است، همهی امتحانهای عملی را گذراندیم و سال دیگر دنتال اینترن محسوب میشوم با یک مهر الکی. در گرمای حیاط دانشکده نشستهام و هیچ انگیزهای برای تکان خوردن ندارم. اکثرا به خودم میگویم فلان قضیه موضوع جالبی برای وبلاگ میشود اما موقع نوشتن فکر میکنم حالا که چی؟ یا حرفهایم به نظرم خیلی تکراری میاید. همان ادم مزخرف بوگندو همیشگی که عالم و ادم روی اعصابش هستند و تازگیها فهمیده واقعا هیچکسی را جز خودش آدم حساب نمیکند. حقیقت تلخی است. با اینکه بسیار مواظب هستم این خصیصهام از یک جاییم خودش را توی چشم بقیه نکند، ظاهرا اطرافیانم را بسیار ازار میدهد. همین و دیگر اینکه هوا انقدر گرم است که اخلاق سگم از همیشه سگتر است. حتی این اخلاق سگ را هم تا چند وقت پیش قبول نداشتم تا این که دیدم واقعا نمیشود قبول نکرد. اوایل فکر میکردم بقیه انطور که باید من را نمیشناسند یا من هنوز ان روی خوبم را به انها نشان ندادم ولی وقتی کسی که سعی میکردم متشخصترین و لیدیترین ورژن خودم را نشانش بدهم بهم گفت:"اخلاقت سگیه" مجبور شدم تسلیم بشوم. البته وی خاطر نشان کرد که با اون بسیار مهربانم اما همیشه اماده شلاق زدن دیگرانم ولی فکر میکنم اگر مجبورش نمیکردم همین را هم نمیگفت. درواقع من هیچوقت ان انسان خندهرو و بیخیالی که نشان میدهم نیستم و میتوانم به راحتی شما را گول بزنم و به محض اولین خطا گازتان بگیرم. خودم را هم گول زدم. وقتی در اواسط بیست وچهار سالگی این چیزها را میفهمی زندگی کمی سختتر میشود. تو بقیه را دوست نداری، انها انطور که میخواهی دوستت ندارند و الخ.
باید یاد بگیرم هرچیزی را به تنهایی تحمل کنم. نه این که تا الان یاد نگرفته باشم اما هر دفعه با اتفاقی جدید رو به رو میشوم باید دوباره به خودم یاداور شوم که اینبار هم تنها خواهم بود. حقیقتِ داشتن خانواده، همسر یا دوستپسر چیزی از تنهایی کم نمیکند، لااقل برای من نکرده است. شاید دلیلش خودم هستم یا ادمهایی که انتخاب میکنم. همه دوست دارند من مستقل باشم یا به عبارتی اویزان انها نباشم. این یکی را هم مانند هر حقیقت دیگر زندگیام سخت فهمیدم و دیر. اساسا استانه تحمل من بالاست و متعاقب ان نتیجه گرفتن از وقایع برای من بسیار دیر اتفاق میافتد و وقتی نتیجه میگیرم که از جنگیدن برای انکار حقیقت از نفس افتادهام. اوایل ساعتها به هم اتاقیام اصرار میکردم که باهم بیرون برویم بعد کمکم سینما و کافه را هم تنها رفتم و دیگر فکر نکردم در مکانهای عمومی حتما کسی باید مرا همراهی کند. بعدها وقتی دلتنگ کسی بودم او را برای وقت نگذاشتن سرزنش میکردم، این را هم کمکم از سرم انداختند. خوب کردن حالمان را هم که همه میدانند وظیفه خود ادم است. من این وظیفه را به دوش کسی نگذاشتهام اما همه برای بد کردن حال داوطلب هستند. هفته پیش من در این گوشه با کسی بگو و بخند میکردم و این هفته او یکی دیگر از چیزهاییست که باید تنهایی تحمل کنم.
حالا که فقط یک نفر هست که با طیب خاطر و روی گشاده پیگیر غرغر کردن من است چرا از او دریغ کنم؟
اخرین سال تحصیلم تبدیل به ترسناکترین سال تحصیلم شده. خودم فکر میکنم صرفا تصمیماتی ترسناک برای بهبود زندگیام گرفتهام ولی از نقطه نظر دوستم من فقط به دنبال راههایی برای بدبخت کردن خودم هستم. در بیداری همه چیز عالی است، منظورم از عالی همان ملال و کلافگی قابل تحمل همیشگی است اما موقع خوابیدن یا ییدار شدن از خواب تمام استرسهای پنج سال گذشته به طور کشندهای به سویم هجوم میاورند. وقتهایی هم که خلاقتر هستم کابوسهای جالبی میبینم. ظاهرا افکارم مبنی بر حل کردن مسائل با خود، پذیرفتن شرایط و گذشتن از اتفاقات فقط توهمی برای ادامه زندگیست وگرنه تمام مسائل ناخوشایند زیرخروارها نادیده گرفته شدن همچنان به زندگی نکبتبار خود ادامه میدهند و مانند ویروس تبخال دنبال کوچکترین عدم تعادل در سیستم ایمنی هستند تا کل روح و روان مرا به تسخیر دراورند. راه حل من نیز مثل همیشه نادیده گرفتن این هجوم ناگهانی احساسات است. ادم عمل نیستم. تمام کاری که که ممکن است انجام دهم همین نشستن و نگاه کردن است. منتظرم بگذرد و خودش اگر اصلا قصد خوب شدن دارد، خوب شود. تا الان که توانستهام خود را اویزان نگهدارم تا بعد.
پ. ن این مسخرهبازیهای در صفحه انتشار بیان قرار است جز پیشرفتهای بیان باشد یا پسرفت؟
دوتا مسکن خوردم اما خواب نرفتم. به حالت مستی روی صندلی نشستم و سعی کردم ادای ادمهای دوتا مسکن نخورده را دربیاورم. دقیقا مانند زمانی که به ادم افسرده میگویند حالا سعی کن افسرده نباشی. ولی افسرده بودن و مانند مستها بودن امنتر است. باید وقتی حالت خوب است بگذاری خوب باشد و وقتی مانند مستهایی فقط تلو تلو بخوری. هیچ اجباری وجود ندارد. بعد یک روز میبینی میتوانی افسرده یا مست نباشی. یا اثرات نسخههای خود نوشته است یا فقط زمان. شاید در زمان هیچ کاری نکردن هم مشغول چیزی هستیم که تهش میشود این. فعلا در نمیدانم عظیمی هستم.
از دیشب فقط به تیتر فکر کردهام و نکته قابل توجهی برای گفتن ندارم. تیتر گویای همه چیز هست. سالهای قبل فکر میکردم روز تولد نشاندهنده چگونگی گذشت سال بعد خواهد بود، همان افکار پوچی که ادم دوست دارد بهشان دامن بزند. بهترین روز تولدم سال قبل بود که الان با نصف بیشتر ان ادمهایی که روزم را ساختند قطع رابطه کردهام. امسال هم یکی دیگر بود که با قطع ارتباط دراماتیکم، از ان جایی که یک رگ دیوانگی بسیار کلفت دارم و دراماکویین باسابقهای هستم روز تولدم را از یک رو حوصلهسربر معمولی به یک روز افتضاح تغییر داد. پس تولد افتضاح امسال روی سال اینده تاثیری ندارد. هیچ حس و حال خاص دیگری ندارم. به رسم هر سال گفتم چیزی ثبت کرده باشم.
داستان من هم به یک پایان رسید. پایان دلخواهم نبود اما هر پایانی را به پایانهای اصغر فرهادی ترجیح میدهم. فکر میکنم بعد از دیدن جوابم چشمهایش کمی درشتتر شده است چون در خیالاتم همیشه ادم منطقی و ارامی هستم و چنین چیزی از من بعید است ولی احتمالا اصلا تعجب نکرده چون در واقعیت من ابتدا شما را میدرم و بعد به حرفهایتان گوش میدهم. رفتار خوبی نیست ولی حس میکنم این بار اتشفشانی بود که دهانه خودش را هم منفجر کرد، حس معرکهای دارد. در ادامه همان ماجرا برای اولین بار در طول عمرم منتظر روز تولدم هستم که با عمل تصادفی فردی تصمیمی غیرمنطقی بگیرم و به قول جماعت توییتر زندگیم را به انجای گاو بزنم انگار کم از این کارها کردهام و نتیجهاش را ندیدهام.
میگوید تو بیتفاوتی. بعد از تعجب اولیه فکر میکنم که بله. مدتهاست کنترل کردن را رها کردهام. نه تنها چیزهایی که غیرقابل کنترل است بلکه تمام چیزهایی که قابل کنترل است. منطق صفر و صدی من اینگونه کار میکند. عقیده بعضیوقتها مزخرفی دارم که میگوید هر چیزی همان گونه که هست عالیست. حتی اگر قاتل جانم باشد. شاید از ناخواستیتر شدن هر چیزی میترسم. راستش را بخواهید در خلوت، زیاد به چیزهایی که میتوانست باشد و نیست فکر میکنم. من انقدر کنترل کردن را فراموش کردهام که وقتی مریض با اهوناله و بهانه گیری کلافهام کرده بود نمیداستم که راه نجات در دستان خودم است . من باید بگویم که این مقدار از بیتابی غیرمنطقی است و اگر تحمل ندارد میتواند برود. به همین سادگی مریض یک ساعت بعدی را خویشتن داری کرد و تمام باری که باید خودش تحمل میکرد روی دوش من نینداخت. نقطه عطف این چند سال سروکله زدن با مریضهایم بود. حس قدرتی که مدتها تجربه نکرده بودم و فکر میکردم کاملا بیمصرف است. روشهای کار و زندگی شاید بهم مرتبط نباشند اما میدانم باید کنترل کنم. الان منم و کنترل و چیزهایی که هنوز نمیدانم باید کنترل کنم. مانند بچهای که تازه با وسیلهای اشنا شده است. و جالب ان که کسی شاکی است چرا کنترل نمیکنی((:
ان روز فکر میکردم همین که هوا ابری است و میتوانم در تختم غلت بزنم، از آشپزخانه صدای آشپزی مامان میاید، مهمانهایی داریم که به راحتی میگویم بعد از حمام میبینمتان و بعدتر خودم هم دست به کار میشوم و ج و و غذا روی گاز همراه با سیمین غانم میگوید "چه هوایی" کافی است.
ادمها به داستان زندهاند. این را قبل از خواب نوشتم و گوشی در دست به خواب رفتم. چند ثانیه بعد با افتادن گوشی از دستم بیدار شدم. نمیدانم بعدش قرار بود چه بشود، یک مثالهایی از برادرم در ذهن داشتم. ولی دیروز در راه فکر میکردم که چه میشود اگر برایم تشخیص سرطان معده بدهند. سرطان معده که بگیری چندماه بعد حتما رفتنی خواهی بود. پس شرایط خیلی تراژیک میشود. داشتم واکنشهای هر کسی را پیشبینی میکردم. اول به دوستم فکر کردم که میتواند چند ماه را با من خوش بگذراند و بعد بدون عذاب وجدان برود سراغ بعدی که بیانصافی کردم. دانشکده هم لازم نبود بروم، به دفاع هم نمیرسیدم ولی بدون همه اینها نمیدانستم باید چکار کنم. به سایر مسائل فکر نکردم چون اسانسور به مطب دکتر رسید و با گفتن یک دیوانهای مگر تمامش کردم. نه این که داستانی نداشته باشم و بخواهم اینجوری داستان درست کنم ولی امان از دست ذهن مریض. فقط خودم را نمیکشم. بعد از هر برخورد دوستداشتنی یا اتفاق خوب هم افراد مورد علاقهام را میکشم تا ببینم باید چکار کنم. بیشتر از همه پدر و مادرم را کشتهام ولی در کل کسی از این قضیه در امان نیست. فکر میکنم یک بیماری ذهنی چیزی بود. فقط اینقدر داستان دارم یا دوست دارم داستان بسازم که بعضیوقتها فکر میکنم بیانصافی است که نمینویسمشان یا دیوانگیست که این همه داستان سر هم میکنم.
روزها قضیه را در ذهن مرور میکردم حتی همین الان باعث میشود انقدر ضربان قلبم بالا برود که اگر قبل از خواب باشد خواب از سرم بپرد. به دنبال راهی بهتر بودم، راهی که جور دیگری تمام شود، راهی که به گریه کردن من در طول راهرو و بی تفاوت راه رفتن او ختم نشود. اما هر چه حساب میکردم بهترین کار را کرده بودم و هر چیز دیگری قضیه را ملیونها بار بدتر میکرد. ولی باز دلم راضی نمیشد و ارام نمیگرفتم. فکر میکردم کاش هر دفعه که میگفتم دفاع شخصی پدرم نمیخندید یا وایمیسادم تمام فحشهایی که بلد بودم و نبودم نثارش میکردم اما هیچکدام اتشی که وقتی میدیدمش در من زبانه میکشید ارام نمیکرد. فقط باید هرچند ظاهری معذرت خواهی میکرد. باید میدیدم اینجور به دستوپا زدن افتاده است. دیگر هیچ چیزش برایم مهم نبود. اگه مانند برگ درخت جلوی رویم میافتاد و میمیرد حتی اندازه افتادن برگ درخت بهش فکر نمیکردم. دیگر حتی دلگیر یا عصبانی نیستم. خودمم. خود عادی خودم قبل از او.
درباره این سایت