اسپریچو



بعد از خوندن جنایت و مکافات احساس ازادی میکنم. نه به خاطر این که راسکلنیکف کلی مکافات میکشید و در اخر زندانی شد بلکه به خاطر این که داستایفسکی خیلی خوش تعریفه و خوندن این کتاب سه ماه طول کشید. منم به نوعی مکافات کشیدم. نمیشه گفت کتاب دوست‌داشتنیه‌ایه و به بقیه پیشنهاد میدم بخونن. اساسا این کتاب برای دوست داشته‌شدن نوشته نشده.
یکی از دوست‌هام که احتمالا دیگه نمیبینمش و هیچ نشونی ‌هم ازش ندارم یه بار توی کتابفروشی حرف خوبی زد. گفت رمان‌های کلاسیک کارکرد سریال رو تو زمان خودشون داشتن. الان یه ذهن خیلی اروم، وقت بسیار زیاد و حوصله نسبتا پف پفی برای خوندن این کتاب‌ها لازمه اما به معنی واقعی کلمه داستان میگن و تا کوچیک‌ترین سیناپسی عصبی که تو مغز شخصیت‌ها شکل میگیره رو بیان میکنن. بعضی‌وقت‌ها میدیدم درگیر مکالمات یا توصیفاتی شدم که واقعا شاهکارن اما چون کتاب پر از این صحنه‌هاست درست به چشم نمیان. در اخر نمیتونم بگم چیزی تو زندگیم قبل و بعد از جنایت و مکافات تغییر کرده. احتمالا از اون دسته کتاب‌هاست که اثرات ناخوداگاه میذاره((:



بعد از خوندن جنایت و مکافات احساس ازادی میکنم. نه به خاطر این که راسکلنیکف کلی مکافات میکشید و در اخر زندانی شد بلکه به خاطر این که داستایفسکی خیلی خوش تعریفه و خوندن این کتاب سه ماه طول کشید. منم به نوعی مکافات کشیدم. نمیشه گفت کتاب دوست‌داشتنیه‌ایه و به بقیه پیشنهاد میدم بخونن. اساسا این کتاب برای دوست داشته‌شدن نوشته نشده.
یکی از دوست‌هام که احتمالا دیگه نمیبینمش و هیچ نشونی ‌هم ازش ندارم یه بار توی کتابفروشی حرف خوبی زد. گفت رمان‌های کلاسیک کارکرد سریال رو تو زمان خودشون داشتن. الان یه ذهن خیلی اروم، وقت بسیار زیاد و حوصله نسبتا پف پفی برای خوندن این کتاب‌ها لازمه اما به معنی واقعی کلمه داستان میگن و تا کوچیک‌ترین سیناپسی عصبی که تو مغز شخصیت‌ها شکل میگیره رو بیان میکنن. بعضی‌وقت‌ها میدیدم درگیر مکالمات یا توصیفاتی شدم که واقعا شاهکارن اما چون کتاب پر از این صحنه‌هاست درست به چشم نمیان. در اخر نمیتونم بگم چیزی تو زندگیم قبل و بعد از جنایت و مکافات تغییر کرده. احتمالا از اون دسته کتاب‌هاست که اثرات ناخوداگاه میذاره((:



میخواستم این طلسم ننوشتن رو بشکنم. نمیشه گفت اونقدر سرم شلوغه که وقت نمیکنم بنویسم یا اونقدر زندگی ارومی دارم که چیزی برای نوشتن ندارم. بدون هیچ دلیل مشخصی فقط نمینویسم. تنها چیزی که میدونم اینه که نوشتن از این تجربه‌های تازه تو لفافه سخته و نوشتن از تجربه‌های تازه بدون لفافه هم سخته. کلا سخته. همچنان مقدار زیادی با همه سر جنگ دارم و سعی میکنم سرم تو لاک خودم باشه و با فیلم و کتاب سرم گرم باشه. یه دوست دارم که که فکر میکنم منو مثل یه کلاه جادوگری میبینه که هر لحظه ممکنه یه چیز عجیب ازش بیرون بپره که اصلا براش اهمیتی نداره و خودشو درگیر نمیکنه، فقط نگاه میکنه. نمیدونم اینجوری دوست دارم یا نه. الانم گوش چپم به علت سرماخوردگی کم میشنوه. دوماهه دارم جنایت و ماکافات میخونم و برام شده شبیه یه مکافات تموم نشدنی. اخر هفته اولین سفر مجردیم رو با دوستام میرم. میخوام کمتر سخت بگیرم و بیشتر روزانه بنویسم. دقیقا به سبک دختر دبیرستانی‌ها. 


دقت کردین هروقت داره بهم خوش‌میگذره خبری ازم نیست؟ البته این خوش گذشتنه خیلی خالص نیست، توش مو پیدا میشه، یهو میبینی یه سنگ رفت زیر دندونت و نصف دندونت رو شد، یه وقتایی شوره، یه وقت‌هایی بی‌مزه ولی میدونید من دارم چکار میکنم؟ هر اتفاقی که بیفته توی چند ساعت اول شدید‌ترین واکنش‌ها رو بهش نشون میدم و بعد برمیگردم به روال عادی زندگیم. به قول جورج مایکل فیقد to the haert and mind ignorance is kind.  شعارم الان اینه: تو قراره بهت خوش بگذره. ولی برام سواله چرا همیشه اونی که بچه‌تره و کمتر میفهمه و دیوونه‌تره منم؟ 

پ. ن
اینارو هفته پیش نوشته بودم و الان یادم نیست در ادامه میخواستم چی بگم. همین مقدار رو از این بنده حقیر بپذیرید :|

مشغول وب‌گردی بودم که رسیدم به اصطلاح passive aggression، به صورت تحت الفظی یعنی خشونت غیرفعال. این همون حالتیه که با این که تمام عمرم ازش رنج بردم ولی اسمش رو بلد نبودم و به نظرم فرساینده‌ترین نوع خشونته. مشکلات رو باید با حرف زدن حل نه، حداقل به اشتراک گذاشت وگرنه فرق ادم با کاکتوس چیه؟ کاکتوس هم وقتی بهش زیاد اب میدی میمیره و چیزی نمیگه، فقط با اون تیغ‌هاش نگاهت میکنه، پس نتیجه میگیریم دوستی که وقتی ناراحته شروع میکنه به کم محلی و اذیت کردن طرف مقابل از کاکتوس هم کمتره، چون کاکتوس حداقل تیغ‌هاش رو پرت نمیکنه. تا نتیجه‌گیری بعدی خدا یارونگهدارتان. 

ترس مثل یه تاریکی مه‌آلود دور من رو میگیره و دیگه چیزی رو تشخیص نمیدم. حتی به این فکر نمیکنم مه باعث شده چیزی رو نبینم و چشم‌هام رو سرزنش میکنم. دم‌دست‌ترین سلاحم رو برمیدارم و مذبوحانه به هر چیزی که نزدیک بشه حمله میکنم و در نهایت خودم بیشتر از هرچیزی که بهش حمله کردم صدمه میبینم. خورشید که بالا بیاد و مه پراکنده بشه، دلم که به چیزی گرم بشه انگار از یه خواب مالیخولیایی بیدار میشم. تازه میتونم معادله بچینم، معلوم و مجهول رو بفهمم و منطقی دنبال راه حل باشم. کاش یه نفر بود اینجور وقت‌ها که تازگی‌ها فهمیدم کم هم نیستن، بهم میگفت تو الان خوابی، ترسیدی، بعدا تصمیم بگیر یا خودم اینقدر تجربه داشتم که میفهمیدم باید بذارم صبح بشه. 


داشتم میدویدم و تو سرم ترانه میخوندم و نمایشنامه اجرا میکردم که رسیدم به یه دونه قاصدکی مونده بود، فوتش کردم و ارزو کردم اونایی که هستن بمونن و اونایی که نیستن بیان و به ماجراجوییم توی باغ ادامه دادم. زندگی باید همینجور باشه، مشغول گشتن باشی یه فرصت برای نفس کشیدن و فکر کردن داشته باشی، یه فرصت برای ارزو کردن، یه لحظه که فکر کنی من واقعا چی میخوام و باور داشته باشی همونی میشه که ارزو میکنی و بعد با خیال اسوده بقیه مسیرت رو طی کنی. اروم، مطمئن و دلگرم. 


میگفت این که زیاد کتاب بخونی، شعر بخونی یا فیلم ببینی باعث نمیشه بهت تجربه‌ای منتقل بشه یا دید جدیدی پیدا کنی. ممکنه تو یه ماه فقط یه بیت شعر بخونی ولی زندگیش کنی، درگیرش بشی، ورد زبونت باشه و کل زندگیت رو تحت تاثیر قرار بده. تمام مدت ادل توی گوش من میخونده ولی من نمیفهمیدم. الان دوست دارم بلند فریاد بزنم:
But there's a side to you
That I never knew, never knew
All the things you'd say
They were never true, never true
And the games you play
You would always win, always win

But I set fire to the rain


 الان من و ادل یه تجربه مشترک داریم:دی



اختلال به یسری علائم گفته میشه که در روند عادی زندگی وقفه ایجاد کنه. البته ویژگی‌های دیگه‌ای هم داره که خیلی مورد علاقه من نیست. اختلالی که هنوز برام وقفه ایجاد نکرده یه دو قطبی خیلی خفیفه که زندگی باهاش مثل زندگی با یه درد دندونه. یه روز پا میشی میبینی دندونت درد میکنه، یه هفته هم میبنی اصلا درد نمیکنه، یه روز کاریش نداشتی و هر چی بخوری درد نمیگیره، یه روز کلی بهش زبون زدی و با یه لیوان اب درد میگیره، علامت من این شکلیه. 
من دارم به این که به کسی اهمیت بدی و براش تلاش کنی و طرف مقابل هیچ نیازی به این کار نبینه یا این کارو به طریقی انجام بده که به درد عمش بخوره عادت میکنم. شما میتونی دوتا به اصطلاح ادم دورت نگهداری داری و بهشون اهمیت بدی و بقیه کارهاشون رو ایگنور کنی یا اصلا کسی دور و برت نباشه که بخوای ایگنور کنی. مسئله اینه که من یه روز‌های تو فاز شیدایی هستم و میتونم همچین چیزی رو تحمل کنم ولی یه روز‌هایی هم افسردگی شدید دارم و همچین باری برام زیادی سنگینه. اینه که شروع میکنم به پاچه گرفتن. من حتی تو خواب هم دارم با بقیه دعوا میکنم. تو خواب با خواستگار دوستم که هنوز یه بار هم ندیدمش دعوا میکنم. حس میکنم همه چی زیادی برام سنگینه و این که میبینم انگار بقیه مشکلی ندارن بیشتر اذیتم میکنه. قبلا این چیزها به ذهنمم نمیرسید چه برسه به این که بخوام براشون توجیه و راه حل پیدا کنم. 

همیشه اول حسابی اعصابم خورد و خاکشیر میشه و خلقم حسابی تنگ میشه تا این که بسته به موضوع از چند ساعت تا چند روز بعد میفهمم برای چی دارم اینقدر خودم و بقیه رو شکنجه میدم. الان هم یادم اومده اهااا من از ادم‌هایی که بدون هیچ خبر قبلی قراری رو کنسل میکنن و بعد میخوان با عزیزم گفتن و یه لبخند قضیه رفع و رجوع کنن متنفرم. گرچه منم با لبخند جواب دادم ولی دلم میخواست دندون‌هایی مثل دندون گرگ داشته باشم و گردن یارو رو تیکه پاره کنم. خودش نبود وگرنه این کارو میکردم. دوست داشتم سر خانوم همکارش رو اینقدر بکوبونم تو دیوار که صورتش از فرم بیفته و دندون‌هاش هم بریزه که دیگه نتونه اینجوری لبخند بزنه. من اساسا از ادمی که میخواد با لبخند بگه عزیزم چرا قضیه رو اینقدر بزرگ میکنی، چیزی نشده که؛ متنفرم. بقیه به نظرم ادم‌های بسیار بی‌اصولی هستن که همین یه ذره اصولی که من دارم هم ندارن وگرنه هیچوقت نمیگفتن فلان موضوع رو الکی بزرگ میکنی. قاعدتا من با این حجم از تنفر از ادم‌های اطرافم نباید برونگرا باشم و همین که خودمو تحمل میکنم کافی باشه برام ولی متاسفانه باید استانه صبر و تحملم رو ببرم بالا که مطمئنم قبل از این که همچین اتفاقی بیفته یا خودم رو میکشم یا بقیه رو. 


یکی دو نفر نوشته بودن تو رابطه با ادم‌ها سلسله مراتب دارن، خوان اول و دوم و سوم دارن و تو مرحله‌های اخر بیشترین درجه کریزی بودن خودشون رو نشون میدن. طبیعیه که همه ادم‌هایی که میتونن چهارتا رابطه درست و حسابی داشته باشن همچین مراحلی رو برای صمیمیت با ادم‌های اطرافشون داشته باشن، بعضی‌ها شفاف‌تر و دقیق‌تر، بعضی‌ها محوتر و قاطی‌تر. مسئله اینه که اون مراحل هرچی که باشن، ادم‌ها در اخر و وقتی که مدت زمان‌ زیادی رو تو مرحله اخر گذروندن و حتی کسی هست که میخواد بیشتر در جریان باشه، اصلا توقع ندارن یه روز بشنون که همیشه داشتن چرند میگفتن و بهتره کمتر چرند بگن. اینجا باید فاتحه خوند. برای اون رابطه‌‌‌، اون ادم، اون سلسله مراتب و خودشون. 


بوی سمهک دریا می‌امد و من از این همه بی مسوولیتی دو پله به عرش الهی نزدیک‌تر شده بودم. فکر نمیکردم عامل همه پنیک اتک‌هام مسوولیت باشه. وقتی چندتا ادم دور و برم هستن که میتونم با خیال راحت هر اشتباهیی بکنم یا حتی کمتر از اون، هیچ تصمیم‌گیری‌ای با من نباشه و فقط نظر ملوکانه رو بگم و بقیه برن دنبال اجراش چند درجه مهربون‌تر میشم. من مسوولیت جمع کردن اشتباه که هیچ مسوولیت معذرت‌خواهی رو هم به عهده نگرفتم. وقتی لیوان شکست دوستم از اول تا اخر رستوران از تمام پرسنل و حتی میز‌های کناری بابت سر و صدا و شلوغی و لیوان شدن من عذرخواهی کرد. مثال ساده و اشتباه کوچیکی بود، جای بی‌ضرری بود ولی همین که من نباید فکر میکردم حالا چکار کنم لذت بخش بود. متن پر مسوولیتی شد. کاشکی چندتا برده برای پذیرفتن مسوولیت داشتم ولی چون خود اونا باز مسوولیت دارن ترجیح میدم برگردم به بچگیم که مسوولیت نداشتم. البته تنها تفاوتش اینه که اون موقع نمیفهمیدم و هیچ کاری نمیکردم، الان میفهمم و هیچ کاری نمیکنم. فقط یکم بارش اذیت میکنه :|


احساس رهایی و ازادی کاذبی دارم. فکر میکنم به خاطر کدئین‌ایه که انداختم بالا ولی مغزم احمق‌تر این حرفاس. فکر میکنه یه خاطر اینه که این هفته تمام مریض‌ها و بخش‌ها بدون هیچ دردسری گذشتن و حتی جایی که استاد میتونست به حق سر تا پام رو قهوه‌ای کنه فقط نگاهم کرد و رفت. یا به این دلیل که دو ساعت تموم انگار با دوستم وسط میدون جنگ بودم و هر چی دلم خواست بهش گفتم و هر چی دلش خواست بهم گفت و بر خلاف انتظار خیلی ارامش بخش بوده برام. یا به این دلیل مضحک که تولد شهریورم رو دارم تو اسفند میگیرم به خاطر این که چهارتا گوساله تو تولدم شرکت کنن. البته گفتم که این بیشتر مضحکه تا رهایی‌بخش. 


یک. لکن تولدتان طوری نباشد که انگار خودتان نیز به زور امده‌اید. در واقع من فهمیدم که به هیچ عنوان تولد گرفتن و مهمونی دادن رو دوست ندارم مگه این که یه نفر مسوولیت کار‌ها رو قبول کنه که در این صورت دیگه مهمونی من نیست. هر انچه که برای میزبان خوب بودن لازمه در من ذره‌ای وجود نداره.


دو. هانی از وبلاگ احتمال این که خودش باشه یه

پیشنهاد برامون داره که علاوه بر بیشرمانه بودن اندکی سخت هم هست. باید با اسم وبلاگ‌هایی که خوندشنون رو به بقیه پیشنهاد میدین هایکو بسازین و اگه خیلی بی‌هنرین یا اسم‌ وبلاگ‌ها اونقدر شاعرانه نیست که به درد هایکو بخوره همینجوری پشت سر هم به ترتیب حروف الفبا بنویسینشون. هایکوی من:


 

خرس

اهو نمیشوی به این جست و خیز گوسپند

مینیموم، 

بوسیدن پای اژدها


پ. ن 1: اگه هایکو رو نفهمیدین بگین ترجمه کنم:دی
پ. ن 2: برای باز کردن لینک‌ها قند شکن لازمتون میشه


حالا که اخر سال شده و دارم به خودم فکر میکنم میبینم عجب ادم ول نکنی هستم. تو هر زمینه‌ای که فکرش رو بکنید. مثلا دوستم میگه درسته که ادم‌های کمی دور و برم هستن ولی سعی میکنم همونا رو نگه دارم که خودم به این میگم ول نکن بودن. این توی لباس خریدن هم صادقه. اینقدر سختگیرم که به سختی یه لباس جدید میخرم برای همین ترجیح میدم همون قبلی‌ها رو بپوشم. آخرین متن امسالم قرا بود در مورد ترس باشه. میگم بود چون کلش یادم نمیاد و چون میدونم براتون مهمه علی الحساب بدونید از دست دادن رو تمرین نکردم و برام بسیار سخته. ذاتا هم که ول نکنم. کلا این ویژگی‌ها برای زندگی کردن تو این دوران مثل داشتن تومور ریه‌اس، توموری که به راحتی پخش میشه تو همه زندگیت و اخر هم میکشتت. اگر بقیش یادم اومد بهتون میگم:|


32 روز از بهار گذشته و این اولین پست من تو سال جدید محسوب میشه. مثل همیشه اومدم غر بزنم ولی بر خلاف همیشه این کارو نمیکنم. فعلا تو هوای بهاری توی خیابون نشستم و میخوام سعی کنم به جای زر زدن یکم دور و برم رو نگاه کنم. حتی وسوسه شدم تنهاییم رو با دختری که تو اتوبوس باهاش اشنا شدم شریک بشم ولی خداروشکر در دسترس نبود. اصلا مرگ بر ادم‌های جدید. 



من همیشه به این معروفم که خیلی خوش خوابم و هیچ قضیه‌ای مانع خواب من نمیشه. نه برک آپ، نه حتی عروسی خودم. بقیه نمیدونن تمام رنج‌هایی که اونا از بی‌خوابی میکشن من توی خواب میکشم. تمام چیزایی که ازشون میترسم توی خواب و به فرویدی‌ترین حالت ممکن بهم حمله میکنن. صبح که میخوان ازم بپرسن خوب خوابیدم یا نه فقط میپرسن خواب دیدی یا نه؟ من شب‌ها همیشه توی خواب گریه کردم، توی خواب دعوا کردم، توی خواب ترسیدم و توی خواب در حد مرگ ناراحت شدم. تازگی‌ها خوابیدن برام شده یه معضل چون وقتی بیدار میشم خسته‌تر و افسرده‌تر از قبلم. دیشب گریه میکردم و میگفتم من میدونم شما حافظه منو از قضیه‌ای پاک کردین بهم بگین چی بوده.



نمیتونم بگم فرایند تبدیل ادم‌ها از یه غریبه کامل به نزدیک‌ترین دوست و بعد یه دشمن خونی با تمام چم و خم و رازهات جالبه ولی قابل توجهه. به غیر از این کلی حرف تو گلوم گیر کرده که نمیدونم چجوری بگم، یسری‌هاش رو حتی نمیدونم چین. برنامم همون همیشگیه، چسبیدن به کتابام و فیلم دیدن و راه رفتن، زیاد راه رفتن.



دوستم از این که در استانه دهه چهارم زندگیش قرار داشت ناراضی بود. گفتم از دهه سوم که بلاتکلیفی خیلی بهتره. گفت اتفاقا همین که هنوزم بلاتکلیفم سخته. برام ترسناک بود که چند سال دیگه هم بخوام همینقدر شترگاوپلنگی زندگی کنم،برای خودم لحاف چهل تکه بدوزم، تو کمد از چشم این و اون قایمش کنم و شب به شب بغلش کنم.
بحثمون با وزن کردن خودمون رو ترازوی یه پیر مرد که چاقو بدون تیغه و کلاه سربازی میفروخت نصف و نیمه موند ولی تو ذهن من هنوز ادامه داره.
تو یه شب بهاری بارون خورده تو بافت قدیم شیراز یه ترازوی عهد بوق وسط یه بحث فلسفی وزن من و دوستم رو چند کیلو کمتر از حالت عادی نشون داد. میتونم بگم هنوز برای فکر کردن به این چیزا وزنم که یا این که بگم ادم تو بهار سبک باره. 
مطمئنم اول دهه چهارم این یکی دیگه مشخصه. اول دهه چهارم هرچقدر هم که ادم بلاتکلیف باشه تکلیف بوس زیر بارون مشخصه. اگرچه که جای این جمله تو کل متن مشخص نیست.


اخرین روز ترم است، همه‌ی امتحان‌های عملی را گذراندیم و سال دیگر دنتال اینترن محسوب میشوم با یک مهر الکی. در گرمای حیاط دانشکده نشسته‌ام و هیچ انگیزه‌ای برای تکان خوردن ندارم. اکثرا به خودم میگویم فلان قضیه موضوع جالبی برای وبلاگ میشود اما موقع نوشتن فکر میکنم حالا که چی؟ یا حرف‌هایم به نظرم خیلی تکراری می‌اید. همان ادم مزخرف بوگندو همیشگی که عالم و ادم روی اعصابش هستند و تازگی‌ها فهمیده واقعا هیچکسی را جز خودش آدم حساب نمیکند. حقیقت تلخی‌ است. با اینکه بسیار مواظب هستم این خصیصه‌ام از یک جاییم خودش را توی چشم بقیه نکند، ظاهرا اطرافیانم را بسیار ازار میدهد. همین و دیگر اینکه هوا انقدر گرم است که اخلاق سگم از همیشه سگ‌تر است. حتی این اخلاق سگ را هم تا چند وقت پیش قبول نداشتم تا این که دیدم واقعا نمیشود قبول نکرد. اوایل فکر میکردم بقیه انطور که باید من را نمیشناسند یا من هنوز ان روی خوبم را به ان‌ها نشان ندادم ولی وقتی کسی که سعی میکردم متشخص‌ترین و لیدی‌ترین ورژن خودم را نشانش بدهم بهم گفت:"اخلاقت سگیه" مجبور شدم تسلیم بشوم. البته وی خاطر نشان کرد که با اون بسیار مهربانم اما همیشه اماده شلاق زدن دیگرانم ولی فکر میکنم اگر مجبورش نمیکردم همین را هم نمیگفت.  درواقع من هیچوقت ان انسان خنده‌رو و بیخیالی که نشان میدهم نیستم و میتوانم به راحتی شما را گول بزنم و به محض اولین خطا گازتان بگیرم. خودم را هم گول زدم. وقتی در اواسط بیست وچهار سالگی این چیزها را میفهمی زندگی کمی سخت‌تر میشود. تو بقیه را دوست نداری، ان‌ها انطور که میخواهی دوستت ندارند و الخ.



باید یاد بگیرم هرچیزی را به تنهایی تحمل کنم. نه این که تا الان یاد نگرفته باشم اما هر دفعه با اتفاقی جدید رو به رو میشوم باید دوباره به خودم یاد‌اور شوم که اینبار هم تنها خواهم بود. حقیقتِ داشتن خانواده، همسر یا دوست‌پسر چیزی از تنهایی کم نمیکند، لااقل برای من نکرده است. شاید دلیلش خودم هستم یا ادم‌هایی که انتخاب میکنم. همه دوست دارند من مستقل باشم یا به عبارتی اویزان ان‌ها نباشم. این یکی را هم مانند هر حقیقت دیگر زندگی‌ام سخت فهمیدم و دیر. اساسا استانه تحمل من بالاست و متعاقب ان نتیجه گرفتن از وقایع برای من بسیار دیر اتفاق می‌افتد و وقتی نتیجه میگیرم که از جنگیدن برای انکار حقیقت از نفس افتاده‌ام. اوایل ساعت‌ها به هم اتاقی‌ام اصرار میکردم که باهم بیرون برویم بعد کم‌کم سینما و کافه را هم تنها رفتم و دیگر فکر نکردم در مکان‌های عمومی حتما کسی باید مرا همراهی کند. بعد‌ها وقتی دلتنگ کسی بودم او را برای وقت نگذاشتن سرزنش میکردم، این را هم کم‌کم از سرم انداختند. خوب کردن حالمان را هم که همه میدانند وظیفه خود ادم است. من این وظیفه را به دوش کسی نگذاشته‌ام اما همه برای بد کردن حال داوطلب هستند. هفته پیش من در این گوشه با کسی بگو و بخند میکردم و این هفته او یکی‌ دیگر از چیز‌هاییست که باید تنهایی تحمل کنم.



حالا که فقط یک نفر هست که با طیب خاطر و روی گشاده پیگیر غرغر کردن من است چرا از او دریغ کنم؟

در پستوی ذهن همه ما این جمله که آسمان همه جا یک رنگ است جایگاه خاصی دارد ولی خود من تا دو سه روز پیش درک عمیقی از این جمله نداشتم. من فکر میکردم اگر در خانه دانشجویی نقلی‌مان هوا خنک هست، دوست هست و غذا نیست وقتی به خانه برگردم میشود هوا خنک است و دوست نیست اما غذا هست. وخب گور بابای دوست. غذا رتبه پایین‌تری در هرم مازلو دارد. اما اینجا همه چیز هست، دوست هم هست از نوع بسیار فرهیخته‌اش اما هوا گرم است. پس باز هم من نمیتوانم راضی باشم. هوا انقدر گرم است که نفس اضافی نمیکشم مبادا ذره‌ای انرژی به گرما تبدیل شود. بدون این که ادم خیلی تمیز یا وسواسی‌ای باشم مجبورم روزی یکبار حمام بروم و موهایم را مانند سامورایی‌ها بالای سرم جمع کنم. تازه عده‌ای که مرا انجور نمیخواهند ولی اینجور هم نمیخواهند میگویند موهایت را کوتاه نکن. در واقع از تمام من فقط موهایم را میخواهند. اشتباه نکنید. این یک غرغر ساده در مورد اب و هوا نیست. اینقدر سطحی نباشید. این یک غرغر پیچیده درباره تمام شرایطی است که من را راضی نمیکند. بعضی اوقات چون میدانم هیچگاه راضی نخواهم بود به چیزی قانع میشوم که در کابوس‌هایم هم نمیگنجید و پیوسته از خودم میپرسم کی میخواهی تمامش کنی. اخرین باری که راضی بودم کی بود؟ نمیدانم. ایا روزی راضی خواهم بود؟ باز هم نمیدانم. فقط میدانم در حال تباه کردن حال هستم.  



فکر میکنم یک نفر باید صداهای ذهنم را ضبط کند. چند روزیست که چیز‌هایی به ذهنم میرسد اما یا موقع خواب است یا گوشی را بعد از 6 ساعت مداوم فیلم دیدن انداخته‌ام گوشه‌ای و تحمل دیدنش را ندارم. پیرنگ اصلی متن را به خاطر میسپارم و بعد موقع نوشتن سر از توییتر در می‌اورم. ادمی که روزی دو فیلم چند ساعته یا یک فصل سریال میبیند چه حرف خاصی برای گفتن میتواند داشته باشد؟ همین است که زنگ میزند به دوستش کلی میگوید چخبر و اخر سر میشنود میهمان اگرچه عزیز است ولی همچو نفس خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود. بهش گفتم با ادم اینجوری حرف نمیزنند. فقط خواند و چیزی نگفت. دست زیر چانه زد‌ه‌ایم و به یک دیگر خیره شده‌ایم. من به این فکر میکنم تهش چجوری میشود، او را نمیدانم. دیگر نمیدانیم باید با یک دیگر چکار کنیم. مثل ان زوج میانسالی که یک بار در برگری به فوتبال خیره بودند و برگر میخوردند و ما ان‌ها را مسخره میکردیم. گفتم شبیه ان‌ها شدیم. بیشتر میخواستم حرصش را دربیاورم. مشغول سرزنش کردن من بود که سالندار کافه‌ای که ازش فراری بودم با قیافه بشاش جلویمان سبز شد. به بازویش زدم، سرسری جواب او را داد و دوباره مشغول سرزنش من شد. در واقع فقط دوست دارد چاقو‌هایم را به سمتش پرتاب کنم و بعد راحتش بگذارم. من هم بعد از اعلام ی گفتم کتاب کشتن مرغ مینا را در تخفیف برایم کنار بگذارد. همانطوری که دوست دارد. ما از اساس با هم حرف نزده بودیم. پاک کردن صورت مسئله. مثل ویرجینیا وولف در خانوم دلووی است. فقط وقتی حق داری بفهمیی‌اش که خودش میخواهد غیر از ان میشوی مهمان که فلان.
به نظرم باید الان تبریز میبودم غرق در تنهایی نه مشغول فکر کردن به این اراجیف و ان پسری که میخواهد به زور خودش را توی پاچه‌ام کند یا پیدا کردن خون موقع تمیز کزدن دماغم. این چیز‌ها را کسی نمیگوید ولی مگر همه دماغشان را تمیز نمیکنند؟ بر خلاف عصبانیتم که به در و دیوار میپاشد خون دماغم موقع گرما بسیار درونیست، فقط خودم میفهمم. یک بار یکی از پسر‌ها به دوستم گفته بود تو که میدانستی اینقدر عصبانی میشود چرا بهش گفتی؟ و فقط او واقعا اهمیت میدهد که عصبانیم نکند. کاش بقیه چیز‌هایش هم همینقدر باب میلم بود. 
استاد راهنمایم زن است و مرا خانم فلانی صدا میزند. هنوز هیچکدام ان رویمان را به هم نشان ندادیم. نه او ادمی است که عصبانی شود و نه من ادمی که عصبانیتم را نشان دهم بگویم زنیکه یک هفته مسافرت بودی جواب من را بده و گرنه به جای تیر باید شهریور اینده دفاع کنم و فقط میتوانم بگویم استاد امروز میتوانم تماس بگیرم؟ همینقدر بیچاره. همیشه و همه جا.


عمیقا اعتقاد پیدا کرده‌ام چیزهایی را که باعث اذیت و ازار من هستند دور بیاندازم و با داستان‌ها یا ادم‌های جدید رو به رو شوم. این دو انقدر به هم پیوسته‌اند که نمیدانم یک اعتقاد دارم یا دو تا. با این اعتقاد پا به اجتماع نگذاشتم اما وقتی روندی فرسایشی اعصابم را به نازکی هر چیزی که فکر میکنید بسیار نازک است و سریعا فرو میپاشد، تبدیل کرد مجبور شدم ان را یکی از اعتقاداتم قراردهم. از اولین سال تحصیل بسیاری ازچیزها را کنار گذاشته‌ام. اغلب انچنان پروسه دردناک و وحشت‌اوری بود که ارزو میکردم ای کاش همان فرد ازار‌گر، نقطه امن یا روند همیشگی را تحمل میکردم اما ریسک سر و کله زدن با موقعیت جدید را نمیپذیرفتم. من تا سر حد مرگ خود را به چیزهایی که دارم میچسبانم و لحظه جدایی لحظه‌ای است که کنده شدن قسمتی از روحم را به همنشینی آناً مرگبار با دلخوشی‌ام ترجیح میدهم. تحمل نکردن سختی موقعیت‌های جدید و پذیرفتن هر انچه که هست مرا مجبور به پرداختن بهایی سنگین کرده است، از دست دادن عزیزترین دوستانم، جوری که ارزو میکنم ای کاش از اول میدانستم. 
اما اکنون بخشی از  امادگی ذهنی سروکله زدن با هر چیز بسیار جدید و از نظر ذهن من بسیار ترسناکی را مدیون رشته‌ام هستم. ما را در دهان بیمار پرت میکنند و میگویند شنا کنید. اهمیت ندارد چند واحد نظری گذرانده باشید دهان بیمار همیشه موقعیت جدیدی است. هنوز هم نمیتوانم عذاب وجدان برخی از کارهایم از سر بی‌تجربگی را فراموش کنم. البته پروسه آموزشی درس و زندگی‌ام به دلیل پیشروی هماهنگ نتوانست کمک شایانی به قسمت دیگر بکند و همیشه از دو جبهه در معرض حمله بوده‌ام اما بالاخره یاد گرفتم برای رشته‌های عصبی‌ام که چیزی جز مقداری چربی و پروتئین نیستند و همچنین زندگی کوتاهم برای تجربه‌های زیاد احترام قائل باشم.


فکر کنم اخر‌های کتاب دشمن عزیز که به اصطلاح دنباله‌ی بابا لنگ دراز است، سالی مک‌براید از این که نامزدی خود را بهم زده و خوشحال است، احساس عذاب وجدان میکند. تنها ناراحتی الان من هم این است که چرا پاتوق دوست داشتنیم را از دست داده‌ام و عذاب وجدان دارم. به دنبال منطق‌های خوساخته‌ای هستم که بتوانم همچنان انجا باشم و سخت است.
جملات قبل مال چند روز پیش هستند و دوستانم متفق القول که من به هیچ عنوان پاتوقم را از دست نداده‌ام و همچنان میتوانم انجا ول باشم. کلاس رانندگی اسم نوشته‌ام و شال‌گردن میبافم. دو موضوع بی‌ربط بهم اما اینده نگرانه. وسط سر و کله زدن با نخ و قلاب فکر میکردم من ادم سر کله زدن با این چیز‌ها نیستم. باید بخوانم و ببینم و بنویسم. حتی سر و کله زدن با مریض را به این کار ترجیح میدهم اما یک روز در ترجمان خواندم که زن‌ها ملالشان را در بافتی رج میزنند، فکر کردم شاید من هم ان مدلی باشم. ولی دلم واقعا بک شالگردن خاکستری میخواهد که چشمانم برق بزند و بگوید خودم بافتمش، ببین من از ان دختر‌هایی که هیچی بلد نیستند نیستم ولی واقعیت این است که هستم. چیز دیگری را خوب بلدم. مطالب بی ربط بهم بافتن، چیزی را پنهان کردن و البته امیختن نظراتم با شوخی و خنده . این هم جمله‌ی بی‌ربط دیگری.


اخرین سال تحصیلم تبدیل به ترسناک‌ترین سال تحصیلم شده. خودم فکر میکنم صرفا تصمیماتی ترسناک برای بهبود زندگی‌ام گرفته‌ام ولی از نقطه نظر دوستم من فقط به دنبال‌ راه‌هایی برای بدبخت کردن خودم هستم. در بیداری همه چیز عالی است، منظورم از عالی همان ملال و کلافگی قابل تحمل همیشگی است اما موقع خوابیدن یا ییدار شدن از خواب تمام استرس‌های پنج سال گذشته به طور کشنده‌ای به سویم هجوم میاورند. وقت‌هایی هم که خلاق‌تر هستم کابوس‌های جالبی میبینم. ظاهرا افکارم مبنی بر حل کردن مسائل با خود، پذیرفتن شرایط و گذشتن از اتفاقات فقط توهمی برای ادامه زندگیست وگرنه تمام مسائل ناخوشایند زیرخروارها نادیده گرفته شدن همچنان به زندگی نکبت‌بار خود ادامه میدهند و مانند ویروس تبخال دنبال کوچکترین عدم تعادل در سیستم ایمنی هستند تا کل روح و روان مرا به تسخیر دراورند. راه حل من نیز مثل همیشه نادیده گرفتن این هجوم ناگهانی احساسات است. ادم عمل نیستم. تمام کاری که که ممکن است انجام دهم همین نشستن و نگاه کردن است. منتظرم بگذرد و خودش اگر اصلا قصد خوب شدن دارد، خوب شود. تا الان که توانسته‌ام خود را اویزان نگهدارم تا بعد.

 

پ. ن این مسخره‌بازی‌های در صفحه انتشار بیان قرار است جز پیشرفت‌های بیان باشد یا پسرفت؟ 


دوتا مسکن خوردم اما خواب نرفتم. به حالت مستی روی صندلی نشستم و سعی کردم ادای ادم‌های دوتا مسکن نخورده را دربیاورم. دقیقا مانند زمانی که به ادم افسرده میگویند حالا سعی کن افسرده نباشی. ولی افسرده بودن و مانند مست‌ها بودن امن‌تر است. باید وقتی حالت خوب است بگذاری خوب باشد و وقتی مانند مست‌هایی فقط تلو تلو بخوری. هیچ اجباری وجود ندارد. بعد یک روز میبینی میتوانی افسرده یا مست نباشی. یا اثرات نسخه‌های خود نوشته است یا فقط زمان. شاید در زمان هیچ کاری نکردن هم مشغول چیزی هستیم که تهش میشود این. فعلا در نمیدانم عظیمی هستم. 


یک سری افراد را باید گذاشت که باهم باشند. تو رفته‌ای و سیاره پشت سر تو منفجر نشده است. قرار نبوده هم. در واقع رفتن تو به محیط زیست سیاره بسیار کمک کرده است. من به این همه صلح اعتقادی ندارم. جایزه جنگ‌اوری نوبل مال من است. پشت سر من نباید چیزی باقی بماند. سیاره روی شمارش مع نابودیست اما چگونه سریع‌تر میشود؟ چرا دست از سر من برنمیدارند؟ مگر نه این که همه همینطور میخواستیم؟ چرا باید دوباره لبخند بزنم؟


اگر یک نفر من را در کتابفروشی زیر نظر میگرفت نمیدانم دقیقا چه فکری میکرد اما از کسی که عنوان‌های فلسفه تنهایی، چگونه رنج بکشیم و هنر خوب زندگی کردن را انتخاب کرده چه انتظاری میتوان داشت. 
از کتاب فروشی بیرون زدم. بسته دستمال کاغذیم را از شب قبل در کیفم نگهداشتم که اگر دوباره یکی از ان جبهه‌های سیل‌اسای اشک بهم حمله‌ور شد بی‌پناه نباشم و مانند بچه دوساله‌ای کل خیابان را فین فین نکنم. 
و بالاخره وقتی اخر‌های شب یک نفر را برای صحبت کردن پیدا کردم انقدر خمیازه کشیدم که دوستم گفت خب ما میرویم دیگر  تا دیدار بعد. 
کاش این فاز زودتر تمام شود. 


کتابم سوهان روحم شده، برای خواندش به تمرکز بیشتری از درس خواندن نیاز است و اسمش را نبر کتابی که خودم خریده‌ام به خودم تقدیم کرده است که باعث میشود با دیدن جلد کتاب عق بزنم. وقتی بهش میگویم تو برایم فشار روانی محسوب میشوی تعجب میکند و ناراحت میشود. من بیشتر تعجب میکنم که چطور تا الان خودش را فرشته رحمت الهی تصور میکرده‌ است. چیزهای دیگری هم به من میگوید که من بیشتر فکر میکنم خودش است تا من. به غیر از این از دست اسکارلت اوهارا هم فرار کرده‌ام که از پیروزی‌های بزرگ زندگی‌ام محسوب میشود. اسکارلت هم‌خانه‌ای منفور و احمقم است که از شانس بدم همکلاسی‌ هم هستیم. شخصیتش به طرز عجیبی مانند اسکارلت اوهارا در فیلم است، هنوز کتابش را نخوانده‌ام، امیدوارم شخصیتی به همان بدی و سطحی نگری فیلم داشته باشد. با همه این‌ها و بقیه چیزها که نمیدانم چرا ناگهان دورم را گرفته‌اند نباید عصر‌ها بعد از دانشگاه بیکار باشم و نفر اول به استادم که به دانشجویی مسلط به فلان و فلان با مزایای ویژه برای خرحمالی نیاز داشت پیام دادم و همین روزنه امیدم بود ولی استادم برای خرحمالی هم کلاس میگذارد و تقریبا بعد از یک هفته هنوز نگفته ایا اینجاب شرایط خرحمالی را دارم یا نه. به هر خرحمالی دیگری نیز جواب مثبت میدهم. ای خرحمالی‌های کائنات همراه با بدبیاری‌های کائنات به سوی من بیایید. 
تازه ادرس اینجا را نصف بیشتر دوستان نزدیکم که دیگر یا دوست نیستند یا نزدیک نیستند دارند ولی چون مطمئنم هیچکدامشان اینجا را نمیخوانند هر چی دوست دارم درموردشان میگویم ولی اگر واقعا به خودشان زحمت میدهند اینجا را بخوانند حق دارند بدانند درباره‌شان چگونه فکر میکنم که به احتمال زیاد تا الان فهمیده‌اند، بدون خواندن اینجا. از همه شمایی که خودتان میدانید کی هستید متنفرم، شاید بعدها فقط بی‌تفاوت بودم. 


پ. ن 
ایا دوز تنفر، غصه و ملال اینجا بالا نرفته است؟ 


از دیشب فقط به تیتر فکر کرده‌ام و نکته قابل توجهی برای گفتن ندارم. تیتر گویای همه چیز هست. سال‌های قبل فکر میکردم روز تولد نشان‌دهنده چگونگی گذشت سال بعد خواهد بود، همان افکار پوچی که ادم دوست دارد بهشان دامن بزند. بهترین روز تولدم سال قبل بود که الان با نصف بیشتر ان ادم‌هایی که روزم را ساختند قطع رابطه کرده‌ام. امسال هم یکی دیگر بود که با قطع ارتباط دراماتیکم، از ان جایی که یک رگ دیوانگی بسیار کلفت دارم و دراماکویین باسابقه‌ای هستم روز تولدم را از یک رو حوصله‌سربر معمولی به یک روز افتضاح تغییر داد. پس تولد افتضاح امسال روی سال اینده تاثیری ندارد. هیچ حس و حال خاص دیگری ندارم. به رسم هر سال گفتم چیزی ثبت کرده باشم. 


شاید واقعا کل خواسته من از زندگی همین باش که سرم را روی پای پدربزرگی که شبیه سیروس گرجستانی در شهریار است بگذارم و بگویم دوست دارم روز زمستانی به خانه بیایم، ماکارونی بخورم و مادرم مرا بغل کند و بعد زار بزنم تا بیدار شوم که در واقعیت میشود بمیرم. اما الان اخر تابستان است و هوا همچنان مثل جهنم گرم است، ماکارونی نداریم و دوست داشتم میرفتم و هیچوقت دیگر مادرم را نمیدیدم و هنوز زنده‌ام. 
شاید طبق معمول دچار خطای محاسباتی شده باشم و برگشتن به جایی که از اول بودم پیش کسانی که از اول دوستشان داشتم و همیشه برایم ارامش روانی داشته‌اند  توهمی بیش نباشد ولی من الان فقط همین یک توهم را دارم و هیچ. 


داستان من هم به یک پایان رسید. پایان دلخواهم نبود اما هر پایانی را به پایان‌های اصغر فرهادی ترجیح میدهم. فکر میکنم بعد از دیدن جوابم چشم‌هایش کمی درشت‌تر شده است چون در خیالاتم همیشه ادم منطقی و ارامی هستم و چنین چیزی از من بعید است ولی احتمالا اصلا تعجب نکرده چون در واقعیت من ابتدا شما را می‌درم و بعد به حرف‌هایتان گوش میدهم. رفتار خوبی نیست ولی حس میکنم این‌ بار اتشفشانی بود که دهانه خودش را هم منفجر کرد، حس معرکه‌ای دارد. در ادامه همان ماجرا برای اولین بار در طول عمرم منتظر روز تولدم هستم که با عمل تصادفی فردی تصمیمی غیرمنطقی بگیرم و به قول جماعت توییتر زندگیم را به انجای گاو بزنم انگار کم از این کار‌ها کرده‌ام و نتیجه‌اش را ندیده‌ام. 



دیالوگی کلیدی که در تمام سکانس‌های مهم زندگی‌ام به یاد می‌اورم ‌"خسته شدم" است. بعد از این دیالوگ من فیلم را رها میکنم و سراغ فیلم بعدی میروم. اصلا مهم نیست چه کاری یا چه کسی باشد من از اخرین ذره‌های انرژی‌ام برای گفتن ان جمله استفاده میکنم و صحنه را ترک میکنم. ممکن است کسی باشد و حرفم را بشنود یا اصلا کسی نباشد به هر حال جمله را به خودم میگویم و بعد مثل فارست گامپ وسط دویدن دست جمعی در یک بیابان همه را رها میکنم و میروم. همیشه سکانس محبوبم بوده است. تازگی‌ها خیلی بیشتر  و راحت‌تر این جمله را به زبان اورده‌ام چون بسیار از یافتن ایده‌آلم ناامیدم و به قول مهشید کائنات در پاچه‌ام کرده است هر چقدر هم صبر یا تلاش کنم وضعیت موجود قرار نیست ناگهان به یک پری خارق‌العاده تبدیل شود. وقت و انرژی‌ام را بیهوده هدر نمیدهم اما اتم هم با ان‌ها نمیشکافم. وقت و انرژی‌ام را برای خودم ذخیره میکنم یا توی هوا میپاشم. مال خودم است. اعصابم  هنگامی که با وقتم مثل میوه پلاسیده و گندیده‌ای رفتار میکنم بسیار ارامتر از زمانی است که ان را صرف میوه پلاسیده و گندیده‌ای میکنم.
از همه چی بسیار خسته‌ام. دانه دانه رشته‌هایی را که مرا به افراد وصل میکند با گفتن ناامیدانه این جمله قطع میکنم. بعد ان‌ها می‌ایند و میگویند چی شد؟ حرف بزن. مثل این که تمام ان نفس نفس زدن‌ها، دویدن‌ها، رنگ عوض کردن‌ها، غر زدن‌ها حرف قورت دادن‌ها و تمام دست و پا زدن‌های مرا برای  متصل ماندن ندیده‌اند. انگار از اول مرا را ندیده‌اند یا نمیدانند نرمال من این شکلی نیست. نمیدانم چی میدیدند. مهم هم نیست. من رفته‌ام و خوشحالم. 


میگوید تو بی‌تفاوتی. بعد از تعجب اولیه فکر میکنم که بله. مدت‌هاست کنترل کردن را رها کرده‌ام. نه تنها چیزهایی که غیرقابل کنترل است بلکه تمام چیزهایی که قابل کنترل است. منطق صفر و صدی من اینگونه کار میکند. عقیده بعضی‌وقت‌ها مزخرفی دارم که میگوید هر چیزی همان گونه که هست عالیست. حتی اگر قاتل جانم باشد. شاید از ناخواستی‌تر شدن هر چیزی میترسم. راستش را بخواهید در خلوت، زیاد به چیزهایی که میتوانست باشد و نیست فکر میکنم. من انقدر کنترل کردن را فراموش کرده‌ام که وقتی مریض با اه‌وناله و بهانه گیری کلافه‌ام کرده بود نمیداستم که راه نجات در دستان خودم است . من باید بگویم که این مقدار از بی‌تابی غیرمنطقی است و اگر تحمل ندارد میتواند برود. به همین سادگی مریض یک ساعت بعدی را خویشتن داری کرد و تمام باری که باید خودش تحمل میکرد روی دوش من نینداخت. نقطه عطف این چند سال سروکله زدن با مریض‌هایم بود. حس قدرتی که مدت‌ها تجربه نکرده بودم و فکر میکردم کاملا بی‌مصرف است. روش‌های کار و زندگی شاید بهم مرتبط نباشند اما میدانم باید کنترل کنم. الان منم و کنترل و چیزهایی که هنوز نمیدانم باید کنترل کنم. مانند بچه‌ای که تازه با وسیله‌ای اشنا شده‌ است. و جالب ان که کسی شاکی است چرا کنترل نمیکنی((:



خوانده‌ام که روزانه نویسی فلان و بهمان. این که فایده‌اش چیست همان‌قدر بی‌اهمیت است که جزییات زندگی روزمره من. شاید منظورشان این است که بنویسم با خواندن پست وبلاگی، فکر کرده‌ام چقدر جای اغوش امنی که بدانم همیشه مال من بوده و خواهد بود در زندگیم خالیست. که این روز‌ها جای خالی روابط صمیمانه با خانواده زیاد به چشمم می‌اید. یا تعجب میکنم که چرا با کوچکترین نیتی اولین فکر غیرمنطقی‌ام این است که خب این هم بالاخره تمام شد و باید سراغ دیگری بروم. که دیگر برای هیچ چیز طول عمر قائل نیستم.
یا این که اینجا حریم امنی که همیشه دوست داشتم نیست ولی عزیز‌تر از انی است که تمامش کنم و غدتر از انی هستم که حرفم را راحت نزنم. و این‌ها همه چیزهایی که نمیخواهم بگویم ولی مینویسم و تمام چیزهایی که میخواهم بگویم ولی نمینویسم. میبینید؟ روزانه نویسی بی‌فایده است. به داشتن دفتری فکر کرده‌ام اما من قلم به دست نیستم، گوشی به دستم. دلم گوش میخواهد اما نه هر گوشی. کاش واقعا خانه‌ای داشتم یا میدانستم چگونه بنویسم. 


ان روز فکر میکردم همین که هوا ابری است و میتوانم در تختم غلت بزنم، از آشپزخانه صدای آشپزی مامان می‌اید، مهمان‌هایی داریم که به راحتی میگویم بعد از حمام میبینمتان و بعدتر خودم هم دست به کار میشوم و ج و و غذا روی گاز همراه با سیمین غانم میگوید "چه هوایی" کافی است.



دلتنگی هم در من مثل ادمیزاد بروز پیدا نمیکند. زمانی به دوستم گفتم هر چه اکثریت انجام میدهند برعکس کن میشود من. لازم نیست بگوییم دیگران چطور دلتنگ میشوند اما دلتنگ بودن من انقدر افتضاح بود که تا فرد یا مکان مورد نظر را نمیدیدم، نمیفهمیدم که در چه عذابی دست و پا میزدم. الان حداقل میفهمم چه مرگم است. هر چند که بقیه قضیه را نتوانم کنترل کنم. من دلتنگم و کسی که دلم را تنگ‌ کرده‌است مجازات میکنم. اینجا بلخ است. به جای تمام دلبری‌هایی که انار‌ها را شیرین‌تر و هات‌چاکلت‌ها را نرم‌تر میکند، بهانه‌‌گیر‌ی‌ها و حرف‌های به ظاهر منطقی‌ای دارم که اکسیژن برای نفس کشیدن تمام میشود. تازه تمام این‌ها وقتی است که حاضر به حرف زدن بشوم. شوالیه‌ای بر اسب سفید نه ولی طنابی میخواهم که از چاهیی که برای خود درست‌کرده‌ام خارج شوم. دستی گرم که بگوید همه چیز مانند قبل است و چیزی تمام نشده است فقط دوری ظاهری است وگرنه قلب‌هایمان فیلان وگرنه خودم تراژدی‌ای میسازم قابل مقایسه با گان گرل. ظاهرا این قسمت از رفتارم در 5 سالگی مانده است اگر نگوییم بقیه رفتار‌ها وما از 5 سالگی رد نشده‌اند. 




وقت‌هایی که علی‌رغم میلم به گذشته فکر میکنم جوری است که از خودم میپرسم ایا خر کله‌ام را گاز گرفته بود؟ مست بودم؟ واقعا دلیل یکسری از کارهایم را درک نمیکنم. نمیدانم سایرین که از بیرون مشاهده‌گر بودند با چه شدتی سلول‌های خاکستری‌شان را شلاق میزدند تا بتوانند مرا بفهمند. وقتی اوضاع من در برابر خودم اینجور است در مورد انگیزه بقیه از کارهایشان فقط میتوانم بگویم نمیدانم یا در‌ شدید‌ترین حالت دیوانه است. دوست ندارم به سلول‌های خاکستری‌ام برای چنین مساله لاینحلی زحمت بدهم. تنها دلخوشی‌ام این است که تجربه شد، اشکال ندارد. 
غیر از این همه چیز به روال است. شیرکاکائو میخورم، سال اخرم را در دانشکده به اندازه یک سرکارگر پادشاهی میکنم، این شب‌های سرد را تنها نمیگذرانم، به عزیزانم محبت میکنم و منتظر محبتشان هستم البته در مقیاس خودم. همیشه این جمله برایم کلیدی بوده‌است. شاید در چشم دیگری شبیه رایش سوم باشم ولی همان اندازه عاطفه برایم کافیست و  برای پس دادنش جان میکنم. بهتر میفهمم چه میخواهم و در او باذوق دنبال کشف ان چیزی هستم که هرکسی در اعماق وجود خود پنهان میکند و تازه بعد از مدت زمان زیادی از صمیمت ان را اشکار میکند. نمیدانم اسمش چیست و جنس مشخصی ندارد. فقط انجا منتظر است، باید برایش تلاش کرد و دسترسی نداشتن به ان برای من به معنی فرق نداشتن بودن یا نبودن ان ادم است.
برای فرار از دوستم که میخواست مرا باشگاه رو و موسیقی‌دان کند گفتم میخواهم امسال بیشتر روی روابطم کار کنم. نه این که چهار جلد کتاب و مقاله و سایت جلویم باز باشد، نه. فقط همین که با ازمون و خطا و توجه به چینی نازک دل هرکس بیشتر بشناسمش. تا الان چندان موفق نبوده‌ام چون همیشه کسانی را دارم که من را بهتر خودم میشناسند و شناخت من نسبت به ان‌ها مانند جزوه‌ای ناقص و پر از اشتباه است و این تازه وقتی‌است که من واقعا قصد دارم بشناسمشان. نمیدانم چه چیزی اینقدر مانع دیدنم میشود. فکر میکنم برای همیشه باید به همان جزوه‌های ناقصم برای شناخت دیگران متکی باشم.


بدبختی نویسنده نبودن و نوشتن را دوست داشتن همین است که میخواهی بنویسی، میدانی چیزی برای نوشتن هست، چیزی ذهنت را و گلویت را اذیت میکند اما نمیدانی چیست، چگونه بنویسی‌اش، از کجا شروع کنی و اصلا همه این‌ها یعنی چه.
بعد نوشتن میشود مانند پست قبلی که انگار دست کرده باشی در حلقومت و سعی کرده باشی چیزهایی را بالا بیاوری اما انگار روز‌ها چیزی نخورده بودی. فقط بزاق و اسید معده. غلیظ و بی‌محتوا.
بعد مینویسی کاش انسان کسی را برای دوست داشته شدن و کسی را برای دوست داشتن نمیخواست، کاش انسان دوست و خانواده نمیخواست، کاش انسان لال بود و ناشنوا، کاش انسان نمیبایست زندگی کند. و ننوشتن همه این‌ها ابرومند‌تر است.


ادم‌ها به داستان زنده‌اند. این را قبل از خواب نوشتم و گوشی در دست به خواب رفتم. چند ثانیه بعد با افتادن گوشی از دستم بیدار شدم. نمیدانم بعدش قرار بود چه بشود، یک مثال‌هایی از برادرم در ذهن داشتم. ولی دیروز در راه فکر میکردم که چه میشود اگر برایم تشخیص سرطان معده بدهند. سرطان معده که بگیری چندماه بعد حتما رفتنی خواهی بود. پس شرایط خیلی تراژیک میشود. داشتم واکنش‌های هر کسی را پیش‌بینی میکردم. اول به دوستم فکر کردم که میتواند چند ماه را با من خوش بگذراند و بعد بدون عذاب وجدان برود سراغ بعدی که بی‌انصافی کردم. دانشکده هم لازم نبود بروم، به دفاع هم نمیرسیدم ولی بدون همه این‌ها نمیدانستم باید چکار کنم. به سایر مسائل فکر نکردم چون اسانسور به مطب دکتر رسید و با گفتن یک دیوانه‌ای مگر تمامش کردم. نه این که داستانی نداشته باشم و بخواهم اینجوری داستان درست کنم ولی امان از دست ذهن مریض. فقط خودم را نمیکشم. بعد از هر برخورد دوست‌داشتنی یا اتفاق خوب هم افراد مورد علاقه‌ام را میکشم تا ببینم باید چکار کنم. بیشتر از همه پدر و مادرم را کشته‌ام ولی در کل کسی از این قضیه در امان نیست. فکر میکنم یک بیماری ذهنی‌ چیزی بود. فقط اینقدر داستان دارم یا دوست دارم داستان بسازم که بعضی‌وقت‌ها فکر میکنم بی‌انصافی است که نمی‌نویسمشان یا دیوانگیست که این همه داستان سر هم میکنم.



روزها قضیه را در ذهن مرور میکردم حتی همین الان باعث میشود انقدر ضربان قلبم بالا برود که اگر قبل از خواب باشد خواب از سرم بپرد. به دنبال راهی بهتر بودم، راهی که جور دیگری تمام شود، راهی که به گریه کردن من در طول راهرو و بی تفاوت راه رفتن او ختم نشود. اما هر چه حساب میکردم بهترین کار را کرده بودم و هر چیز دیگری قضیه را ملیون‌ها بار بدتر میکرد. ولی باز دلم راضی نمیشد و ارام نمیگرفتم. فکر میکردم کاش هر دفعه که میگفتم دفاع شخصی پدرم نمیخندید یا وایمیسادم تمام فحش‌هایی که بلد بودم و نبودم نثارش میکردم اما هیچکدام اتشی که وقتی میدیدمش در من زبانه میکشید ارام نمیکرد. فقط باید هرچند ظاهری معذرت خواهی میکرد. باید میدیدم اینجور به دست‌وپا زدن افتاده‌ است. دیگر هیچ چیزش برایم مهم نبود. اگه مانند برگ درخت جلوی رویم می‌افتاد و میمیرد حتی اندازه افتادن برگ درخت بهش فکر نمیکردم. دیگر حتی دلگیر یا عصبانی نیستم. خودمم. خود عادی خودم قبل از او.



چند مطلب نیمه تمام اینجا، چند خط ذخیره شده انجا. واقعا رویی و تمایلی به نوشتن از زندگی بی‌اهمیتم ندارم. چند روز است دنبال جمله‌ای هستم که قبلا خوانده بودم که لااقل چیزی بگویم, حتی ان را هم پیدا نمیکنم. چیزی در این مایه‌ها بود:
حتی راه حل خدا هم برای خاورمیانه مهاجرت کردن بود.


برای هر کاری شاید بیشتر برای نوشتن به تنهایی نیاز دارم. این یکی دو هفته‌ای که در خانه سپری خواهم کرد بیشتر از هر وقت دیگری از اول ترم تنها خواهم بود. من تنهایی را هم به معنای فیزیکی و هم به معنای روحی میخواهم. یادم هست ساعتی تا کتابخاته ملی راه میرفتم تا فقط در باغش بشینم و بنویسم یا پیاده تا ارم و کل ارم را گز میکردم تا فقط کلمه‌ها بیرون بریزند. الان فقط شاید چندساعت در خانه دوستم که منتظرم از امتحان برگردد تنهایی داشته باشم. ان تنهایی که مرا وادار به نوشتن میکند بی‌اندازه وحشتناک است. راه حل من برای فرار از ان تنهایی نوشتن است. بدون ان نمینویسم یا جملات در حد اگهی تبلیغاتی به ذهنم می‌ایند و میروند اما دوست دارم از همه چیز بنویسم. فقط نمیدانم چرا به جای انجام دادن همین کار این چیزها را اینجا مینویسم و بعد هم هیچ. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها